نجواهای شبانه

Sunday, May 31, 2009

mehmoon darim, saram sholooghe, ineke kheili vaght nemikonam biam inja.

Wednesday, May 27, 2009

Today, I was thinking about the books I have read, those I liked, those I loved, those I would recommend, and those I look forward to reading again. I came to the conclusion that besides the many of books which worth reading and I haven't read yet, there exist plenty of books I've read before and I really like to read again. There exists also the same story regarding to my favorite –or non-seen yet- movies, and so on.

I am thinking that if everything is going this way, I might never have enough time to satisfy this need. I really miss the days I would lie in my bed, reading and reading and reading, without any concern about the time passing, or about the so many of tasks that are left to be done later, or even the precious time I am wasting by useless reading, instead of gathering more scientific professional experience and knowledge to improve my career.

It seems that I am going to put an end to the previous chapter of my life; the chapter of a teen ager's life, without responsibilities and daily concerns of ordinary people, who are supposed to make a living. It made me deeply sad. This insight towards the future is far apart what I have ever dreamed about as a successful, happy life. I want to try in whatever way I can, to avoid such a horrible prospect. It might be some day at the expense of losing a good job, or great amount of money, but if I don’t learn how to give up something everybody wants, in favor of something I personally do want, I will be at the edge of giving up my individuality and uniqueness, in a world that nearly anything else is neither individual nor unique.


This is a basic list of some of my beloved books; it has been written only from memory, so I cannot provide detailed information about them. It is just a crude note for me -myself- to remember the books - the worlds- which have made my life up to now.

Does anybody have other suggestions to make the list more comprehensive?

دنباله پست قبلی:

صد سال تنهایی، مارکز

شور زندگی، ایروینگ استون

نجواهای شبانه، ناتالیا گینزبورگ

راز داوینچی، دن براون

پدرو پارامو، خوان رولفو

دفترچه ممنوع، آلبا دسس پدس

درخت زیبای من

سمفونی مردگان، عباس معروفی

کلیدر، محمود دولت‏آبادی

هری پاتر، جی کی رولینگ

بار هستی، میلان کوندرا

جاودانگی، میلان کوندرا

عقاید یک دلقک، هاینریش بل

سلاخ خانه شماره پنج، کورت ونه‏گات

شوخی، میلان کوندرا

داستان یک قتل از پیش اعلام شده، مارکز

ماجرای لنا، داستان جنگ و ده ما

پستچی

مهمانی خداحافظی، میلان کوندرا

پائولا، ایزابل آلنده

عادت می کنیم، زویا پیرزاد

اگر شبی ازشب های زمستان مسافری، ایتالو کالوینو

(توضیح: ترتیب کتاب‏ها کاملا اتفاقی است.)


To read list:

فرزندان سانچز

مرشد و مارگریتا

کافه پیانو

.

.

.

Tuesday, May 26, 2009

دلتنگی


دلم تنگ شده واسه صندلی کنار راننده

Monday, May 25, 2009

Take care ml

پنج شنبه مامانم داره میاد. همه برنامه های دیگه کنسل میشه... پ



یه چیزایی داره این روزا ذهنمو مشغول میکنه.

اینکه مدرکمو بخرم و خلاص، یا نه.
اینکه به ژانویه میرسم یا حالا عجله ای نیست فعلا واسه مدرک.
اینکه با میرزا تماس گرفته شده یا نه.
اینکه مثبت بوده یا نه

اسباب کشی

سعی کردم تابلوها رو از تو اتاق شیشه ای بردارم :-* ل

Sunday, May 24, 2009

Missed

این پست رو الان دیدم (لینک پایین). جالب بود، و فکر میکنم یکی مثه حالت اول رو میشناسم... د ب ت

http://elcafeprivada.blogspot.com/2009/05/blog-post_9721.html

بازار

تا حالا بازار تهران نرفته بودم، به جز یه بار که خیلی سال پیش بود و چیز زیادی ازش یادم نمونده. چه جنب و جوشی، چه سر و صدایی، و چه تیپ های متفاوتی رو میشه یه جا دید. امروز مرخصی گرفته بودم. صبح رفتم ثبت نام جی.آر.ای، بعد رفتم مدرکمو بدم دارالترجمه و کل این کارا تا ساعت 1 ظهر طول کشید. بعد از ظهر قرار بود با دو نفر از اقوام بریم بازار. بنابراین دیگه خونه نیومدم. ناهارو تو یه چلوکبابی خوردم که تا حالا مشابهشو ندیده بودم. مثل ایستگاه مترو آدم میومد تو و میرفت بیرون، و با اون شلوغی که آدم فکر میکرد تا فردا صبح باید منتظر غذا بشینه، هنوز 3 دقیقه از پرداخت پول نگذشته بود که غذا روی میز بود. غذا با کیفیت خوب، مقدار زیاد و قیمت مناسب. هرچند غذا خوردن توی اون محیط شلوغ خیلی نمیتونه لذت بخش باشه و هرچند که برای من تجملات محیط حتی از کیفیت غذا هم مهمتره، وقتی بعد از چند ساعت گشت زدن و خرید، خسته و گرسنه به همچین جایی میرسی، خیلی هم میتونه خوش بگذره :دی

پی نوشت: رضا کباب برگ خورد که کیفیتش از ته چین مرغی که من سفارش داده بودم بهتر بود. البته غذای منم خداییش خیلی خوب بود، دو تا ته چین بزرگ و عمیق، به اضافه زرشک پلو و مرغ فراوان و یک تکه بادمجون اشانتیون

Friday, May 22, 2009

گمشده

دوستان عزیزی - نمیگم خنگ- که هی ادرس اینجا رو گم میکنن، میتونن هر بار به جای ای-میل زدن، توی گوگل بنویسن: "نجواهای شبانه" و اون دکمه جستجو رو فشار بدن. به همین سادگی

جمعه برای کوه

امروز صبح با دوستای دوره فوق لیسانس رفتیم دربند. چه هوایی، چه آبی، چقدر شلوغ!! ولی خیلی خوش گذشت. بعدشم رفتیم تو یه رستوران خوبی که صبحانه بخوریم. تختها رو گذاشته بود تو آب. خیلی خوشگل بود. ما آش رشته سفارش دادیم، که الیته بعدش پشیمون شدیم، چون خیلی خوشمزه نبود، باید توی کوه نیمرو یا املت بخوری که حال بده.
یه چیزی که جالب بود این بود که با اینکه ما ساعت 8 اونجا قرار گذاشته بودیم، هیچ جای پارکی در اون اطراف پیدا نمیشد. از یه کوچه فرعی رفتیم بالا که توش پارک کنیم، که یه آقایی بهمون گفت همین مسیرو که برین بالا هم میخوره به کوه، خلاصه با ماشین تا یه جاهایی رفتیم بالا، بعد ماشینو گزاشتیم و پیاده رفتیم. کمی دچار گم شدگی شدیم و به جای مسیر معمول افتادیم تو یه کوچه ای که تمامش پله بود. خیلی جالب بود، من اصلا فکر نمیکردم تهران هم همچین کوچه هایی داشته باشه


این بچه از امروز تصمیم گرفته شروع کنه کلمه حفظ کردن واسه امتحان جی.آر.ای. ثبت نام هم که از فردا شروع میشه


این روزا یه موضوعی داره ناراحتم میکنه، یعنی یه آدمی که خیلی روش حساب میکردم، اقرار کرد به یه موضوعی که البته خودم از خیلی وقت پیش حدسشو میزدم، اما هی سعی میکردم که باورش نکنم. این که تو به یه نفر اعتماد کنی و تصمیمهای حتی خیلی مهم زندگیتو با مشورتش بگیری، بستگی داره به چندتا پارامتر. یکی تجربه و عقل طرفه، که مسلمه و شکی توی اهمیتش فکر نکنم کسی داشته باشه، دوم اینه که اون آدم چقدر از نظر فکری و احساسی به تو نزدیکه، چقدر میتونه خودشو بگذاره جای تو و ببینه تو از زندگی چی میخوای و کدوم راه تو رو زودتر -و یا نزدیکتر - به هدف و ایده آلت میرسونه. سومیش هم میزان علاقه طرف به تو و یا اعتمادیه که بهش داری؛ که آقا اصلا تو چقدر واسه این آدم مهمی که بشینه فکر کنه، وقت و انرژی بگذاره و سبک سنگین کنه تا انتخاب درستتو تشخیص بده. حالا یه چهارمی هم به این سه تا اضافه کردم، که اهمیتش هم اصلا از قبلیها کمتر نیست. چهارمی میزان از خودگذشتگی طرفه، مخصوصا در مواقعی که رابطه احساسیه. اینکه هدف و فرصت های تو رو - که بهش اعتماد کردی و خیلی بیشتر از اعتماد-، فدای دوست داشته های خودش -حتی اگه این دوست داشته ها خود تو باشی-، نکنه، که حالا حسرت فرصت از دست رفته رو بخوری و 365 روزی که شاید خیلی طولانی - و حتی تمدید- بشه، و عمری که شاید تلف بشه، و دلی که شاید دیگه صاف نشه

پی نوشت: برای این گله هیچ توجیهی پذیرفته نیست. پ

Monday, May 18, 2009

I wana tell every body who has been worried about me these days "I AM OK, OK OK, DON'T WORRY".

To live a life

امروز 2:30

نشستم پشت میزم، اما بیکارم. احتمالا هفته دیگه پروژه ای که من باید روش کار کنم میاد. کولرها رو چند روزه راه انداختیم و شکر خدا هوا خوبه. قرار شده که تو شرکت دیگه کسی زبان نخونه، فقط باید مباحث فنی بخونیم. منم دیگه حوصلم از ای.سی.آی سر رفته L

یه خرده با موبایلم ور رفتم، یه خرده با گیم های کامپیوتر بازی کردم، اما زمان واقعا نمیگذره. کلی کار عقب افتاده دارم، اما موقعی که این جوری وقت آزاد دارم دلم به کار نمیره. من نمیدونم، یعنی بقیه مهندسا همه یه بار این آیین نامه ها رو خوندن؟ یعنی میذازن جلوشون و از رو میخونن؟ باز اگه کتاب بود که بتونم زیرش خط بکشم و گوشه اش یادداشت بنویسم بهتر بود، از رو پی.دی.اف خوندن که کلا حال نمیده.

امروز از اون روزاست که دلم یه زندگی دیگه میخواد، متفاوت با اینی که دارم. مثلا یه زندگی پرتحرک، جمعه ها بری کوه نوردی خفن، صبح با دوچرخه بری بیرون، بعد از ظهرا بری استخر یا بسکتبال بازی کنی، شبم برسی خونه فیلم ببینی، کتاب بخونی و اینترنت. و این وسط یه کلاس برنامه نویسی یا شعرخوانی یا آشپزی یا اسپانیولی هم بری. گاهی فکر میکنم، یعنی هیچ وقت نمیتونم حتی واسه یه سال هم اینطوری زندگی کنم؟

قبلا فکر میکردم مشکلم فقط پوله، حالا میبینم حتی اگه پول کافی هم داشته باشم که یه سال کار نکنم و فقط به این تفریحات بپردازم، جاه طلبی اجازه نمیده که از زندگی کاریم جدا بشم. یعنی دائم فکر میکنی که خب، تو این یه سالی که من دورم، چقدر نکات کاری میتونستم یاد بگیرم، یه سال سابقه ام بیشتر میشد، اینقدر پول پس انداز میکردم، حالا بعد از یه سال موقعیت شغلیم از بین میره و .....

این به نظر من یه دور باطله. یعنی همش به فکر جلو رفتنی، بدون اینکه فکرکنی حالا جلو رفتنه به جز جنبه های پولی و علمی و ...، چه منفعتی برات داره؟ آیا آدم جدیدی میشی؟ کار تازه ای یاد میگیری؟ مردم ذیگه ای رو میبینی؟ تفریح میکنی؟ بهت خوش میگذره؟ خب اگه هیچ کدوم از اینا رو بهت نمیده،چرا نمیتونی یه سال ازش مرخصی بگیری؟ به چی میخوای برسی؟

بالاخره یه جایی باید این دور باطلو بشکنم، وگرنه منو تو خودش میکشه و غرق میکنه، یه روزی به خودت میای که میبینی جوونیت رفته، بهترین سالهای عمرتو پشت میز کار و کتابهای دانشگاهی گذروندی، و حالا باید حسرت قدرت بدنی، سلامتی، شادابی و ذهن باز جوونیتو بخوری که لای این کاغذپاره ها واسه یه لقمه نون- یا کمی سواد بیشتر- دفن شد.

Sunday, May 17, 2009

بی قراری


الان مدتها از روزهایی که من با آرامش صحبت میکردم میگذره. من هیچ وقت با آرامش صحبت نمیکنم، یعنی لحنم هیچ وقت آروم نیست، اینکه میگم با آرامش، منظورم آرامش در دل خودمه.

موقعی که با یه نفر صحبت میکنی بدون ترس از اینکه حرفات بد فهمیده بشه، یا بدون اینکه نگران قضاوت شنونده باشی. بدون اینکه مواظب خط قرمزهای کلامی باشی، اینکه تا همینجا که گفتم بسه، یا اگه اینو بگم ممکنه چه فکری بکنه، یا بقیه اشو اگه بگم دردسر میشه یا هزارتا ملاحظات صد تا یه غاز دیگه. به نظر ساده میرسه، اما فکر میکنم خیلی کمن کسایی که همچین نعمتی رو داشته باشن.

الان مدتها از روزهایی که من با آرامش صحبت میکردم میگذره، و من دلم برای آرامشم تنگ شده، و این نا آرامی حالا حالا ها قراره طول بکشه......

Friday, May 15, 2009



ز من هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آنکه نزدیک، از او جدا جدا دل...پ

Requesting for Patience and Caution

Dear Nizar Qabbani No. 2,

I still have my courage and passion and the desire for progress, but I dont think that showing the courage requires me to dive into the pool of angry snakes, specially when nobody -not even my family- will back up me. and in fact they have turned into the firmest enemies of this matter now.

Tuesday, May 12, 2009

Once upon a time in Shiraz...

i am having a very good time here :) it is a bit hot, and we had some problems at the first day of arrival, to find a place to resid in. but the problem is solved, and i am busy going to different halls, listening to the speeches, visiting friends, classmates and previous professors. we haven't still gone to the tourist attractions of shiraz, but it is ok, i still have time to do so. yesterday we had an invitation to dinner at the Afif Abad garden. it was a great garden, with those beautifull trees, the pool, and the meuseum, which i didnt like that much actually, it was the collection of ancient and old weapons. i have the plan to go to hafezie tonight.
it has a coffee net at the conference place, but it is most of the time crowded, and hard to find a seat. i am typing now from there, and i will update as soon as possible again.

Saturday, May 9, 2009

عاشقانه ای از نزار قبانی، که سخن از زبان ما می گوید...

در حضور دیگران می‏گویم تو محبوب من نیستی

و در ژرفای وجودم می‏دانم چه دروغی گفته‏ام.

می‏گویم میان ما چیزی نبوده است،

تنها برای اینکه از دردسر به دور باشیم.

شایعات عشق را با آن شیرینی تکذیب می‏کنم

و تاریخ زیبای خود را ویران می‏کنم....

عطر خود را می‏کشم و

از بهشت چشمان زیبای تو می‏گریزم.

نقش دلقکی را بازی می‏کنم عشق من،

و در این بازی شکست می‏خورم و باز می‏گردم،

زیرا که شب نمی‏تواند، حتی اگر بخواهد، ستارگانش را نهان کند،

و دریا نمی‏تواند، حتی اگر بخواهد،

کشتی‏هایش را.

Dbt ml

Friday, May 8, 2009

جمعه

سلام :)

امروز عصر رفتم نمایشکاه بالاخره. طرف کتابای دانشگاهی رو وقت نشد برم البته. کتای زیاد خریدم، بیشتر شعر. آسشون غزلیات سعدیه. از هفته آینده سعدی خوانی داریم خلاصه. دو تا کتابم خریدم که اساطیر یونان و اساطیر ایرانه :)

dbt

Tuesday, May 5, 2009

Follow me on twitter:

http://twitter.com/nicola1362

Friday, May 1, 2009

هر دم غم فراقش بر جان نهاد داغی

هر لحظه دست هجرش در دل شکست خاری

When grandma comes; When grandma leaves

اتفاقی که میفته وقتی مادربزرگ میاد یه دو هفته‏ای خونه آدم می‏مونه، اینه که رژیم غذایی روزمره کم کالری رو که با بدبختی خودتو بهش عادت دادی، و شامل یه وعده پختنی به مقدار اندک برای ناهار و میوه ای، شیری، نون پنیری، چیزی برای شام می‏شه رو، تبدیل می‏کنه به ناهار: پلو قرمه سبزی، شام: پلو مرغ- دو بشقاب-، و الخ!

حالا درست که دو هفته ای آدم خیلی اضافه وزن پیدا نمی‏کنه و اون یکی دو کیلو رو می‏شه خیلی سریع دوباره به وضع اول برگردوند اما مسئله اصلی در واقع عادت کردن به غذاهای خوشمزه و پرخوری لذت بخشه. اینجوریه که یه روز جمعه که خونه ای، این دهنه که تو این مدت داشته همش می‏جنبیده، حالا دیگه نمی‏تونه ساکن بمونه - قانون اول نیوتن -، نتیجه این می‏شه که چون دیگه پلو فسنجون و کوکوسبزی هم در کار نیست، انسان حمله می‏کنه به انواع و اقسام شیرینی‏جات و تنقلات بسی وزن افزاینده‏ای، که از مدت‏ها پیش در خانه بوده‏اند، ولی فردِ با رژیم غذایی سالم تونسته بوده از خوردنشون اجتناب کنه. اتفاقی که میفته اینه که حالا دیگه نمی‏تونه و الان در غروب جمعه خیلی احساس عذاب وجدان بدی داره.

Introduction

I am the one who never found out what JPT means....